این روزا خیلی دلم هوای اورا کرده است.اسمش را نمیدانم و نمیدانم اهل کجاست. کاش انتخاب اسمش هم با من بود.هر روزه سرکوچه خیال به سرو اتظار نگریسته و منتظرش هستم. وه چه جذبه ای دارد با وقار قدم برمیدارد اما انتظار من کجا و گامهای او کجا:کاش میآمد کاش میدیدمش تا سیر به به سیمایش بنگرم.کاش فرصت بود یه چای باهاش میخوردم.نه در کافی شاپ و قهوه خانه بلکه دور از شهر و کتار جوی روان و زیر درخت بید و چای را هم در کتر سیاه روی آتش دم میکردم و بعد یک دل سیر حرف میزدیم تا ماه از پشت کوه برآید ولی افسوس من دلتنگم و او نیست.اگر بود رودخانه چه صفایی داشت و درخت چه سایه ای و در کتری سیاه خوش رنگ ترین چای دنیا دم میشد